سن ازدواج

   من هم قبول دارم که الان سن ازدواج بالا رفته. به نظرم اختلاف سن دختر و پسر برای ازدواج حدود۵ یا ۶ سال خیلی خوبه. 

 یک آقا پسر که ۳۲ سال داره ، رفته خواستگاری یک دختر خانم که ۲۶ سال داره. مادر دختر خانم از آقا پسر پرسیده که چرا اینقدر دیر اقدام به ازدواج کرده؟ 

 آخه مادر عزیز اگه ۳۲ سال واسه پسر زیاده، واسه دختر هم ۲۶ سال کم نیست!

 منظورم این نیست که سن دختر هم برای ازدواج بالاست، منظورم اینه که اختلاف سنی مناسبی دارند.

سال نو مبارک

 سلام و سال نو مبارک.

امیدوارم سال جدید برای همه ما پر از خوبی و خوشحالی باشه، دوستان عزیز بهترین‌ها رو برای شما آرزومندم.

آقای همسایه

    با دخترم  رفته بودیم لوازم التحریر بخریم،  موقع برگشت وقتی سوار آسانسور شدیم تا به طبقه واحدمون بریم، آقای همسایه واحد روبرویی ما اومد داخل آسانسور.با دیدن لوازم التحریر از دخترم پرسید کلاس چندمی؟ دخترم هم گفت چهارم. بعد به دخترم گفت اگه کلاس چهارمی باید روسری سر کنی، از این به بعد روسری سر کن. دخترم با تعجب نگاهی کرد و چیزی نگفت. دختر من روسری نداشت ولی کلاه سویشرتش روی سرش بود.

  یک مدت بعد دوباره سوار آسانسور بودیم، اینبار پسر شش ساله، آقای همسایه سوار آسانسور شد. این پسر کلا شیرین زبونه. اون روز بدون مقدمه گفت: من دخترتون رو دوست دارم( البته منظورش دختر دوم من که ۵ سالشه بود) . خندم گرفته بود و گفتم چرا دوستش داری؟ با همون لحن بچه گانه گفت: نمیدونم، حالا شاید بزرگ شدم باهاش عروسی کنم ولی حالا باید فکر کنم. من که جلوی خندم رو نمیتونستم بگیرم و دیگه سوال نپرسیدم.

   جلسه مدیریت ساختمان و ساکنین بود. همسرم شرکت کرده بود. در جلسه از ساکنین خواسته بودند که پیشنهادات خودشون رو راجع به اداره بهتر ساختمان مطرح کنند. در اینجا آقای همسایه مورد بحث ما نظر داده بود که، آهنگ هاییکه داخل آسانسور پخش میشه خیلی تکراری شده، آهنگها عوض بشه خیلی خوبه!

  کلا این آقای همسایه و خانمش انسانهای بی آزار، ساده و دوست داشتنی هستند. هر چند وقت یکبار هم با جملات قصار باعث انبصاط خاطر ما میشن. خدا حفظشون کنه.

پر رو

 چند شب پیش با همسرم رفتیم بیرون واسه خرید کلی برای خونه. معمولا بچه ها رو با خودمون نمیبریم ولی سریعتر خرید رو انجام میدیم تا زود برگردیم خونه.یک لبنیاتی نزدیک خونمون هست که قرار شد بعد از انجام بقیه خریدها وموقع برگشت به سمت خونه از اونجا شیر و پنیر بخریم.این لبنیاتی  اینقدر نزدیک خونه هست که وقتی فقط از اونجا چیزی بخواهیم پیاده میریم.

 خلاصه شیر و پنیر رو خریدیم و اومدم سوار ماشین بشم که یک پیرزنه سریع اومد پشت سرم و ایستاد، با تعجب نگاهش کردم که پیرزنه پرسید مستقیم میرین ( فهمیدم میخواد تا جایی برسونیمش) در جوابش گفتم نه. باز پرسید پس دور برگردون دور میزنید، گفتم نه. قشنگ تو قیافش خوندم که با خودش میگه پس کدوم گوری میرین. سوار ماشین شدم و همسرم راه افتاد و پرسید پیرزنه چی میگه؟ گفتم مسیرمون رو میپرسید میخواست تا جایی برسونیمش. همسرم گفت ما که الان میرسیم خونه.

  من خیلی کمک کردن به دیگران رو دوست دارم وتا جایی که از دستم بر بیاد دریغ نمیکنم. ولی وقتی یک نفر اینقدر پررو باشه و به راحتی از یک غریبه بخواد کاری واسش انجام بده، حس خیلی بدی پیدا میکنم و اصلا دلسوزی نمیکنم چون به شدت معتقدم آدم آبرومند هر چقدر هم نیاز داشته باشه به این راحتی به غریبه رو نمیزنه.

 یکبار رفتم سبزی بخرم یک پیرزنه اومد کنارم وایستاد و خیلی آمرانه گفت واسه من هم سبزی خوردن بگیر، البته اونجا در عین اینکه خیلی بدم اومد و با خودم گفتم حالا سبزی نخوری نمیشه پیرزن، نیم کیلو سبزی گرفتم واسش.

خانه دختر

 نمیدونم فیلم خانه دختر رو دیدید یا نه؟ موضوع فیلم در مورد کسانی هست که موقع ازدواج گواهی با.کره بودن رو واسه دختر یا عروسشون لازم میدونن. دیدن این فیلم باعث شد موضوعی رو به یاد بیارم.

 پارسال که برای کنترلهای دوران بارداری پیش متخصص زنان میرفتم به همچین موردی برخوردم. پیش دکتر نشسته بودم تا داروها  و مکملهای لازم رو برام بنویسه. ساعت ۱۲:۳۰ ظهر بود. و روز چهارشنبه. دکتر من هم تا ساعت ۱ ظهر مطب میمونه بعدش مطب تا روز شنبه تعطیله. 

 منشی دکتر وارد اتاق شد و گفت خانم ملکی تماس گرفته و گفته واسه دخترم گواهی میخوام میتونم الان بیام؟ دکتر گفت تا نیم ساعت دیگه که نمیرسه بیاد بگو شنبه بیان. منشی تلفنی به خانم ملکی گفت و بعد به دکتر گفت خانم ملکی میگه تا شنبه دیره، دخترم امروز عقد کردن بعد از ظهر هم با داماد میرن شهرستان خونه پدر داماد. دکتر گفت خوب بگو دخترت با داماد نخوابه بعد شنبه بیان مطب. منشی به خانمه گفت و بعد به دکتر گفت: خانمه میگه میترسم داماد ناراحت بشه. دکترکه کمی ناراحت شده بود گفت: دیگه مشکل خودشونه، اگه تا شنبه نمی تونه صبر کنه پیش دکتر دیگه ای برن. منشی به خانمه گفت و بعد گفت  خانمه میگه من فقط به شما اعتماد دارم. دکتر گفت : این معاینه رو حتی ماما هم میتونه انجام بده. بعد به منشی اشاره کرد که از اتاق بره بیرون و تلفن رو قطع کنه. دکتر در حالیکه کمی عصبی شده بود گفت مگه از داماد همچین گواهی میخوان که از عروس میخوان، از همون اول بنا بر بی اعتمادیه.

  برای من جالب بود که مادر دختره اصرار بر گرفتن گواهی داشت. به نظر من دخترش رو بی اعتبارمی کرد.

 همسرم میگه: چجوری شما زنها در مورد هم جنس خودتون همچین کاری میکنید؟